آغاز انقلاب کوپرنیکی در فلسفه دکارت

فلسفه مدرن در آثار فیلسوفانی چون دکارت و هیوم به نقطه اعلای خود دست یافت. رنه دکارت با انقلابی فلسفی، ذهن انسان را به عنوان بنیاد شناخت مطرح ساخت و “منِ اندیشنده” را محور تفکر قرار داد. این “من” که در قالب فاعلی شناسا و اراده‌مند ظاهر می‌شود، سرچشمه اراده خود را از احساسات می‌گیرد. اما چرا احساسات چنین جایگاه محوری یافت؟ زیرا در این دستگاه فکری، پیش از تجربه ذهنی، هیچ واقعیت معتبری وجود ندارد که بتواند مبنای شناخت قرار گیرد.

رایگان!

انقلاب کوپرنیکی و مسئله معرفت

پس از دوآلیسم دکارتی که ذهن و عین را از هم جدا کرد، راسیونالیسم شکل گرفت و معرفت را حاصل تعامل سوژه  و ابژه  دانست. کانت با انقلاب کپرنیکی خود، این ایده را دگرگون کرد و نشان داد که ذهن، واقعیت را از طریق مقولات پیشین (مانند مکان و زمان) می‌سازد، نه اینکه صرفاً آن را بازتاب دهد. به‌عقیده‌ی او، ما هرگز به‌خودِ واقعیت (نومن) دسترسی نداریم، بلکه تنها پدیده‌ها (فنومن) را از طریق چارچوب‌های ذهنی‌مان درک می‌کنیم. بنابراین، پرسش از «مطابقت ذهن با واقعیت» بی‌معناست، چون ذهن همواره جهان را با مفاهیم خود شکل می‌دهد. کانت به‌جای این پرسش، به بررسی ماهیت خودِ معرفت پرداخت و فلسفه را از بحث درباره‌ی تطابق ذهن و عین، به سوی تحلیل شرایط امکان معرفت سوق داد.

رایگان!

تاملی در نسبت فلسفه و علوم انسانی بخش دوم

بحث دربارهٔ نسبت فلسفه و علوم انسانی، هم دشوار است و هم ساده. علم معانی مختلفی دارد: گاهی پوزیتویستی است (علوم انسانیِ پوزیتویستی در پیوند با آن شکل می‌گیرد)، گاهی تفهّمی-تفسیری است (مانند رویکرد وبر تحت تأثیر ریکرت که میان مدرنیته و پسامدرنیته واسطه می‌شود)، و گاهی پسامدرن است (که در آن، علم به‌جای نظام علمی، به اطلاعات تقلیل می‌یابد). در این نگاه، کلیت و ضرورتِ علم نادیده گرفته می‌شود و برداشت‌ها نسبی و متغیرند.

 

رایگان!